شبه‌جزیره‌ی سکوت و روشنایی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درد؟» ثبت شده است

چون آینه پیش تو نشستم که....

جمعه, ۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۲۴ ب.ظ

ذهنم عادت کرده به زخم کردن روحم. به رفتن سراغ دردهای جدید. یعنی یک طورهایی خوب بلد شده از هیچی درد بسازد. یک تکه از همه چیزِ عالی را آنقدر گاز بگیرد و آرام آرام با ناخن یک گوشه اش را دستکاری‌ کند تا بشود درد. یک درد مسخره. یک درد مسخره که اگر در مقابلش کاری نکنم واقعا واقعی می شود! مثلا ذهنم می رود سراغ موقعیت های از دست رفته. سراغ لحظه های گذشته. که چطور می توانستند باشند و نبودند. که چطور می شد بهتر باشند. که اشتباه ها کجا بود. آنقدر، آنقدر، و آنقدر، که می رسد به جایی که تو واقعا گند زدی! تو موقعیتش را داشتی اما نخواستی خاطره ای که می خواستی را بسازی. تو انتظار کشیدی اما وقتش که رسید، خراب کردی. حالا این در چه وضعیتی ست؟ در وضعیت چند ساعت بعد از یک ملاقات خوب. یک ملاقات که دست کم خوب تمام شده. با آرامش و اطمینان. با خداحافظی درست و حسابی. با لبخندهای دلگرم کننده. اما ذهن من خوب بلده شده از هیچی هم آزار بسازد. بلد شده گوشه ی همه چیزهای خوب را هم زخم کُند برای خودش. ذهنم؟ ذهنم از من جداست؟ نمی دانم. نه. این یکی دیگر جواب نمی دهد. منظورم «همه چیز را از من جداکردن» است. راهی بود که رفتم و ته نداشت. مقصرکردن مریضی، نل، اوسی‌دی، ذهن! بی خیال. همه شان منم. لطفا با این واقعیت رو به رو شو منِ ضعیفم. منم که گوشه همه چیزهای خوب را با ناخنم می کَنَم و زخم می کُنَم و یک تلخی کنار همه چیز باقی می گذارم. منم که وحشیانه به جان خودم می افتم. ذهنم منم. من برش حکومت می کنم. اوسی‌دی یک بچه ی مریض افتاده گوشه اتاق نبود که مرا چنگ می انداخت. بچه ی مریضی که کز کرده بود گوشه اتاق و مچ دستم را خون می آورد خودم بودم. ما دو نفر نبودیم. من تنها بودم. کسی هم بالای سرم نبود. پیکسلی که دیدم و خریدم و فکرکردم که چقدر شبیه اوسی‌دی من است، که همه ازش می ترسیدند، شبیه خودم بود. شبیه روح مریض و آزاردیده ی آن وقت های خودم...
این بخش سختی از کار بود. فکرنکنید راحت بود که پنج و نیم صبح ملحفه سفید را دور خودم بپیچم و این ها را به صراحت به خودم بگویم. این یک قسمتش را انجام دادم. حالا باید چه کار کنم؟ اگر بخواهم که دست از سر خودم بردارم، باید چطور ذهنم را آرام کنم؟ می دانم که ذهنم منم. قبول. اما باور کنید این که یادم رفته چطور باید کنترلش را در دست بگیرم تظاهر نیست. یادم رفته چطور رامش کنم که تکه های خوب هرچیز را ببیند و دست از سر نقطه های سیاه بردارد. گیر می دهد به چیزهای بد. به اتفاق های ناخوشایند. به فکرهای تلخ. به حرف های نزده. چطور همه ی این ها را ازش بگیرم؟ بلد نیستم. بلدنبودنم تظاهر نیست. نمی دانم چطور باید راهش را پیدا کنم...

 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۲۴
  • ساکن (میم‌سین)