...
من از اینجا می رم. شاید فعلا، شاید کلا. کسی چه می دونه؟
اگه کاری داشتید، یا احیاناً بازم می خواستید چرندهام رو بخونید، پیام بذارید.
:)
- ۰ نظر
- ۲۶ آذر ۹۴ ، ۰۱:۴۵
من از اینجا می رم. شاید فعلا، شاید کلا. کسی چه می دونه؟
اگه کاری داشتید، یا احیاناً بازم می خواستید چرندهام رو بخونید، پیام بذارید.
:)
دیروز پدربزرگ یکی از دوستای صمیمیم فوت کرد. من لال شده بودم و مدام همه ی لحظه هایی که از سر گذرونده بودم به یادم می اومد. گفتم که می فهممش... می فهمیدمش و فقط گفتن همین ازم برمی اومد، نه هیچ چیز دیگه ای. تازه عجزی رو که آدم ها مقابل من داشتن می فهمیدم. الان بی هوا یاد همه چیز افتادم. از دیروز توی سرم بود گاه و بی گاه. من اکثر ایمیل ها و اسمس ها و چت هام رو از اولشون نگه داشتم و پاک نکردم. مخصوصا اونایی که برای آدمای مهمی ان. برای همین توی حال های خرابم همیشه می تونم برم همه چی رو بکشم بیرون، و با ذره ذره شون سوزن بره تو پوستم. کلمه ی "تسلیت" رو توی صفحه ی تلگرامم سرچ کردم... چقدر مهربون شده بودن همه ی آدما. چقدر عزیز شده بود این میمِ منفورِ این روزها... تسلیت رو بستم، و صفحه ی جداگونه ی آدم ها رو باز کردم. عجیب این که همه ی حرف هاشون یادم بود و می دونستم چه کلمه هایی رو سرچ کنم تا کشیده بشم به اون تاریخ ها. می دونستم کی نوشته بوده تسلیت، کی نوشته بوده خدا رحمت کنه، کی نوشته بوده بغل، کی نوشته بوده وای با سه نقطه. می دونستم با کی راجع به دنیا حرف زده بودم. می دونستم اعظم حال بدی هامو ریخته بودم کجا. به یاد می آرم و از ترحم تقلبی ای که توی اون روزا بود و حسش نمی کردم حالم بد می شه. چقدر احمق بودم. شایدم احمق نبودم و به همه ی اون چیزا نیاز داشتم فقط... نمی دونم. این طور وقتا آدم با خودش می گه فاک تکنولوژی اصلا. اما خودم می دونم که ربطی به تکنولوژی نداره. خودم می دونم که همه چیِ همه کس یادم بوده از قبلش هم. از قبل اینکه کلمه ی تسلیت و گریه و چه و چه رو سرچ کنم توی صفحه ی تلگرامم...
از دست این دنیای وامانده شاکی ام. بد هم شاکی ام! شکایتم را هم هیچ جای این دنیا نمی توانم بریزم چون انگار همه ی عالم و آدم هم از من شاکی اند. البته چونِ اصلی اش این است که شک ندارم اگر شکایتم را ببرم برای هرکسی-به دلیل غیرمنطقی بودن شکایت ها و خارج از حدتحمل اکثر آدم های بی حوصله ی اطرافم بودن- بی بروبرگرد رفتاری می کند که از او هم شاکی شوم. و چون مدت هاست از دست چند تن از آدم هایم شاکی ام و آن ها هم به هیچ جایشان نیست، خطر پرشدن و ترکیدنِ شکایت دانم بالا می رود و لذا، گوشه گیری می کنم و سعی می کنم شکایتم را با سکوتی که هیچ کس نمی شنودش و به هیچ جایش نمی گیرد، هندل کنم.
چیزی نفهمیدید؟ متاسفم.
«السی عزیز، پیش از هر چیز، مرا ببخش که به این سرعت از پیشات رفتم، بیآنکه از تو اجازه بگیرم. میبینی که متاسفم و امیدوارم که از دستم عصبانی نباشی. گاهی ناخودآگاه کارهایی میکنیم که دست خودمان نیست، یا واکنشهایی غیرمنتظره به آنچه غریزهمان به ما حکم میکند، و بر خلاف میلمان باعث رنجش دیگران میشویم. با تو بد کردم، درست است؟ اما واقعیتش این است که خداحافظیها همیشه تلخاند، و من نه میخواستم که تو گریه کنی، و نه اینکه وادارم کنی بیشتر از این پیشات بمانم. بدیاش این بود که تو اجازه نمیدادی ترکات کنم و من ناچار شدم این کار را بکنم. السی من تو را خیلی دوست دارم، آنقدر که نه طاقت دیدن گریهات را داشتم و نه اینکه تو گریهام را ببینی. حالا میدانم از اینکه فهمیدی حالم خوب است خیالات راحت شده و برای هردویمان خوشحالی.
السی، باید بدانی که زندگیکردن یعنی پیش رفتن، و از هر لحظه و موقعیتی استفاده کردن. تو هم چند سال دیگر همین کار را میکنی. ما آدمها و عروسکها با گذشت عمر مجبور میشویم که ذره ذره روی خیلی از احساسات و علاقههایمان پا بگذاریم. این نیروی حیات ماست. پس از سالها در کنار تو بودن، حالا من خوشبختترین عروسک دنیا هستم، چون از انرژی لبریزم. امیدوارم که تو هم خوشحال باشی و حتی بیشتر از من، چرا که من هستیام را مدیون توام. تو از من مواظبت کردی، سواد یادم دادی، دوستم داشتی و باعث شدی که عروسک خوبی باشم. حالا که آماده میشوم تا زندگی تازهام را آغاز کنم، سوای اینکه برای جدایی از تو غمگینام، ولی برایم بسیار زیبا و دلنشین هم هست، چرا که به لطف تو حالا آزادم تا زندگیام را بسازم.»
جوردی سیئررا ای فابرا
پ.ن:
تسکین تلخیست...
باید کتاب را خوانده باشید-و حال مرا تجربه کرده باشید- که بدانید چه می گویم.