...
سرت را آرام بگذاری
چشمهات را آرام ببندی
و بخوابی
و بمیری...
همه میآیند
همه، حواسشان را جمع "تو" میکنند
جمعِ آنچه گذشته است؛
نبودن
چیزی نیست که کسی از آن باخبر نشود
آنچه حس نمیشود
بودن است...
- ۰ نظر
- ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۷:۰۰
سرت را آرام بگذاری
چشمهات را آرام ببندی
و بخوابی
و بمیری...
همه میآیند
همه، حواسشان را جمع "تو" میکنند
جمعِ آنچه گذشته است؛
نبودن
چیزی نیست که کسی از آن باخبر نشود
آنچه حس نمیشود
بودن است...
میافتی روی تخت
هندزفری را توی گوشت جا به جا میکنی
و صدای آهنگ جدیدت را
بلندتر
بلندتر
بلندتر
کتاب را میگیری دستت
دو خط میخوانی
و با احتیاط میگذاریاش پایین
آهنگ بعدی
یک درجه کمتر
غلت میزنی
و زل میزنی به گلِ روی پرده
-چند وقت است که پرده را کنار نزدی؟-
چشمهات را میبندی
و مایعِ گرمِ آرامی از زیر پلکهایت
راهش را به گونهها باز میکند
تو گریه نمیکنی
اما بالشت خیس میشود
و تازه
بغض میکنی...
آهنگ بعدی؛
هندزفری را توی گوشت جا به جا میکنی
و کتاب را برمیداری.
این شده
شرحِ تمامِ ساعتهای خانه بودنت...
به همراه چند جملهی کلیشهای
"حوصله ندارم"
"اعصابم خورده"
"میشه فعلا باهام صحبت نکنی؟"
- باشد
حرفی نمیزنم
و صدایش را میبری بالا
و بالاتر.
و این شده
شرحِ تمامِ ساعتهای زنده بودنت...