می نویسیم چون نیروی وحشتناکی داریم*
حالا مثلا چنین پنجشنبه ای، چنین صبح مطلوب پاییزی که به جای همه ی کارهای نکرده ام بنشینم به خواندنِ کتابی که برای خودم خریده ام، و آنقدر خوب باشد، آنقدر خوب باشد، که فقط با خواندن بیست صفحه اش چنان سر شوق بیایم که بخواهم به همه نشانش بدهم و حتی نزدیک باشد اشکم دربیاید! همه ی جمله هایش را چندباره و چندباره بخوانم و زیرشان خط بکشم و باز بخوانم... و فکر کنم که برای خراب نشدن گوشه های این کتابی که حالا برایم انقدر عزیز است چه کار کنم. و بیایم موسیقی خوبی که دیشب گرفته ام را گوش کنم و باز سر شوق بیایم و فکر کنم به باران یکریزِ چند روز پیش تهران... به کتاب فروشی دنج انقلاب که که از پیداکردنش چه خوشحال بودم... بی کلام های تازه ی خوبم را گوش کنم و جمله هایی که زیرشان خط کشیده ام را باز بخوانم و به هیچ چیز دیگر فکر نکنم...
این طورها هم هست دخترجان. دنیا گاهی-مهم نیست چقدر کوتاه- با آدم مهربان می شود.
و همه چیز برایش خوش رنگ می شود...
:)
پ.ن:
Hac in hora
Sine mora
.Corde pulsum tangite
*جویس کرول اوتس