اتفاقی هست که هست
شروع کرده ام به خواندن چیزهای تکراری. چیزهایی که شاید سال پیش می خواندم. چیزهایی که می خواندم و بعدش نوشتنم شروع می شد و از بین آن همه مزخرف، گاه گداری چیزهای خوب بیرون می آمد. من ناخودآگاه، رفته ام سراغ چیزهای قدیمی و شروع کرده ام به خواندن چیزهای تکراری تا شاید دوباره اتفاقی بیفتد و من بتوانم چیزی بنویسم. چیز خوب و به درد بخوری بنویسم. می دانم که باید مهلت بدهم. زیاد فکر نمی کنم. می دانم که باید راحتش بگذارم تا هر وقت که خواست، توی هر حالتی که بود، بیاید سراغم و کلمه هایش را بریزد توی انگشت هام. بیاید و یک فکر تازه، یک نگاه غیرتکراری بهم بدهد. اما همه گاهی توی دلشان می ترسند، حتی اگر همه ی این ها را بدانند. همه ی کسانی که روزی چیز خوبی نوشته اند یا توی ذهنشان امید داشته اند به نوشتن، از اینکه بخش الهام بخش وجودشان-همانی که گاهی هست و گاهی نیست و معلوم نمی کند کی و در چه حالی می آید- یکهو خاموش شود و دیگر برای همیشه روشن نشود، می ترسند. از اینکه قلم توی دست هایشان بخشکد می ترسند. حتی اگر بدانند که باید زیاد فکر نکنند و راحتش بگذارند...
- ۰ نظر
- ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۰۷