خونی که هیچکس گردنش نمی گیرد.
سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۴۷ ب.ظ
گودی چشم هام خیس می شود. سنگینیِ لاشه ی یک ماهیِ سیاه کوچولو را در قلبم حس می کنم. من به کشتنش دادم. خفه اش کردم. چیزی در من مرده است و من، مانده ی خونی که بر گردنم است را احساس می کنم...
برای همه چیزهایی که هست و نیست، بغض می کنم؛
و البته که این آهنگ غریبِ قدیمیِ دیوانه کننده ام هم بی تاثیر نیست...