چند مجهولی.
کز کرده بودم زیر پتو. آن ها اگر بودند لابد می گفتند که با اتفاقات کوچک از هم می پاشم. اما حقیقت این است که از سرعت زندگی و روزمرگی های خودم و آدم هام خسته بودم. که می ترسیدم. که مدت ها بود همه چیز مانده بود توی دلم...
- چرا نمی خوای همینی که هست رو قبول کنی؟
- قبول می کنم ولی...
- ولی همه ی کارات نشونه ی دست و پا زدنه!
- سخته. دردم می آد. هی یادم می آد و دردم می آد.
- دست و پازدنت دردش رو بیشتر می کنه. هر چی بیشتر تقلا کنی زخمت عمیق تر می شه میم...
- ...
- تو هر کاری می تونستی کردی. همیشه.
- هر بار که از خواب بیدار می شم، یهو همه چی یادم می آد. دست و پام انگار لمس می شه و نمی تونم تکون بخورم... تا چند دقیقه انقدر همه چی تلخه که می خوام چشمامو ببندم و همه چی تموم شه، درست همون وقتی که داره شروع می شه!
- فراموشش کن.
- نمی تونم نل. یه بخش از زندگیمه -که اتفاقا ازش شرمنده و ناراحت هم نبودم!-
- آدمای دیگه رو هم ببین. بین این همه هست چرا گیر می دی به هرچی که نیست؟
- نکته همینه که فکر می کنم هیچ هستی "واقعا" وجود نداره
- می دونی که داری چرند می گی. خسته م نکن...
- تو هم بذار برو.
- خفه شو
- بدون خداحافظی هم برو!
- خفه شو...
کز کرده بودم زیر پتو و خفه شده بودم...