عنوان دلش نخواست خودش را نشان بدهد
دیروز پدربزرگ یکی از دوستای صمیمیم فوت کرد. من لال شده بودم و مدام همه ی لحظه هایی که از سر گذرونده بودم به یادم می اومد. گفتم که می فهممش... می فهمیدمش و فقط گفتن همین ازم برمی اومد، نه هیچ چیز دیگه ای. تازه عجزی رو که آدم ها مقابل من داشتن می فهمیدم. الان بی هوا یاد همه چیز افتادم. از دیروز توی سرم بود گاه و بی گاه. من اکثر ایمیل ها و اسمس ها و چت هام رو از اولشون نگه داشتم و پاک نکردم. مخصوصا اونایی که برای آدمای مهمی ان. برای همین توی حال های خرابم همیشه می تونم برم همه چی رو بکشم بیرون، و با ذره ذره شون سوزن بره تو پوستم. کلمه ی "تسلیت" رو توی صفحه ی تلگرامم سرچ کردم... چقدر مهربون شده بودن همه ی آدما. چقدر عزیز شده بود این میمِ منفورِ این روزها... تسلیت رو بستم، و صفحه ی جداگونه ی آدم ها رو باز کردم. عجیب این که همه ی حرف هاشون یادم بود و می دونستم چه کلمه هایی رو سرچ کنم تا کشیده بشم به اون تاریخ ها. می دونستم کی نوشته بوده تسلیت، کی نوشته بوده خدا رحمت کنه، کی نوشته بوده بغل، کی نوشته بوده وای با سه نقطه. می دونستم با کی راجع به دنیا حرف زده بودم. می دونستم اعظم حال بدی هامو ریخته بودم کجا. به یاد می آرم و از ترحم تقلبی ای که توی اون روزا بود و حسش نمی کردم حالم بد می شه. چقدر احمق بودم. شایدم احمق نبودم و به همه ی اون چیزا نیاز داشتم فقط... نمی دونم. این طور وقتا آدم با خودش می گه فاک تکنولوژی اصلا. اما خودم می دونم که ربطی به تکنولوژی نداره. خودم می دونم که همه چیِ همه کس یادم بوده از قبلش هم. از قبل اینکه کلمه ی تسلیت و گریه و چه و چه رو سرچ کنم توی صفحه ی تلگرامم...
سلام!
آقا ناخواسته شعر گفتی!
یه مصرع دیگه پیدا کن بزن تنگش:
عنوان دلش نخواست خودش را نشان دهد
...
:)