شبه‌جزیره‌ی سکوت و روشنایی

حال‌خوب‌کنی به روش سنجاب‌ها.

پنجشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۲۴ ب.ظ
می‌دانید؟ الان توی دلم یک کمد پر دارم که از درون دارد منفجر می‌شود. آنقدر که کافی‌ست یک چیزی یک جایی بیفتد یا تکان بخورد تا درِ کمد خودبه‎خود باز شود و همه چیزش بریزد بیرون. افتضاحی می‌شود. تویش پر است از غصه. غصه‌های جورواجور، قدیمی و تازه، کوچک و بزرگ، شخصی و غیرشخصی. مدت‌ها بود همه‌شان پخش و پلا بودند و همه جا را گرفته بودند. چه مدت؟ نمی‌دانم. خیلی... بعضی‌هاشان حتی خاک گرفته و بیات بودند انقدر که نگه‌شان داشته بودم تا کسی پیدا شود. چندوقت پیش، یک شب-یا شاید هم یک روز- به خودم نگاه کردم، و راستش، ترسیدم. شبیه وقت‌هایی که اتاقت بهم ریخته است و می‌فهمی که مهمان‌ها دارند می‌رسند. ترسم شبیه همان وقت‌ها بود که انگار الان چیزی از دست می‌رود که نباید برود. ترسیدم بیشتر از پیش آدم‌های باقی‌مانده را، و خودم را، از دست بدهم. خود نصفه‌و‌نیمه‌ام را از روی تخت بلند کردم، و همه‌ی غصه‌ها را پرت کردم توی کمد. همه‌شان را. آن لا‌به‌لاها، مقداری نفرت‌ازآدم‌ها پیدا کردم که ریخته بود کف زمین. و آن را البته آرام گذاشتم توی جیبم. به درد می‌خورد. به درد خورد. تمام که شدند، در کمد را به سختی بستم و تکیه زدم. نفس عمیق! خوب‌کردن خود به روش سنجاب‌ها. دلم خالی بود و تازه خوشم آمد. آن وقتی بود که مهمان‌ها می‌روند، می‌آیی توی اتاق، و لبخند می‌زنی که بالاخره کمی تمیز شده و می‌توانی تویش نفس بکشی. آن موقع به روش فکر نمی‌کنی. فقط سعی می‌کنی لذت ببری. سعی کردم لذت ببرم. سعی کردم حالم خوب باشد. اما دیده‌اید؟ زمان که می‌گذرد، اتاق می‌شود شکل قبل. می‌روی یک چیز را برداری همه چیزهای دیگر می‌ریزند بیرون. یک فیلم می‌بینی، تمام غصه‌های توی کمد خودشان را می‌کوبند که بیایند بشینند توی بغلت. نمی‌خواهم درش باز شود. باور کنید دوست دارم مرتبشان کنم، حلشان کنم، قدیمی‌ها را بریزم دور، اما تنهایی نمی‌توانم. از پسش برنمی‌آیم. یکی از مشکلات من این است که از پس هیچ چیز تنهایی برنمی‌آیم. حتی ساده‌ترین چیزها مثل درس‌خواندن. و مشکل دیگر من این است که هر کسی را نمی‌توانم به خودم راه بدهم. با هرکسی نمی‌توانم درس بخوانم. دست هرکسی را نمی‌توانم بگیرم و بیاورم وسط غصه‌های توی کمد.
چقدر حرف زدم. فقط می‌خواستم بگویم این روزها، که البته حالم خوب و آرام است، هم یک اتاق شلخته و کتاب‌هایی خاک گرفته جلوی چشمم دارم، و هم یک کمد پر توی دلم که باید مواظبش باشم باز نشود...
  • ۹۴/۰۵/۰۱
  • ساکن (میم‌سین)

نظرات (۱)

جهان فقط چیزهایی را به ما می دهد که باور داریم می توانیم داشته باشیم.((دیپاک چوپرا))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی