در شرایط ِخوب، درکش سختتر است.
تقریبا همه چیز خوب، و اوضاع مرتب است. دراز کشیده بودم روی تخت و همین طور که چشمهام را توی تاریکی می گرداندم و به امید ذرهای خواب، این پهلو و آن پهلو میشدم، داشتم توی سرم به لیست کارها و چیزهایی فکر میکردم که ممکن است بتوانند حالم را بهتر کنند. بعد دیدم بیشترشان را یا همین روزها انجام دادهام، یا برنامهام برای روزهای بعدیست. پس چرا اثری ندارند؟ چرا قلب آدم انقدر خودخواه است؟ چرا این همه تلاش مرا برای زندگی کردن-البته بدون چیزهایی که او میخواهد- نمیبیند و حالش خوش نمیشود؟
چه شد که انقدر دلم گرفت؟ نمیدانم. یا شاید هم میدانم و نمیخواهم به زبان بیاورم. میترسم با آدمها حرف بزنم و آنها حالم را بدتر کنند... این یکی از بدترین ترسهایی ست که داشتمشان. اینکه نخواهند با من حرف بزنند، اینکه حرفهایم برایشان گنگ و تکراری و مسخره باشد، اینکه قضاوتم کنند، اینکه دلم را بشکنند... بعد این طور میشود که کز میکنم توی خودم، و فکر میکنم که چه کارهایی را «تنهایی» میتوانم انجام دهم تا حالم بهتر شود...
حال خوش چیزی نیست که بخواهی بنشینی و برایش برنامه بریزی. بیهوا میآید. باید بیهوا بیاید. مثل همهی دلگرفتگیها. آن وقت دیگر هیچ چیز فرقی نمیکند... خوابیده باشی توی اتاق یا گشته باشی توی شهر. اوضاع بد هم باشد، حال دلت خوب میشود. وقتی هم نباشد، نیست. حالا تو برو زمین و زمان را بهم بدوز، و هرچقدر میخواهی تظاهر کن که خوبی. وقتی نباشد، نیست...
- ۹۴/۰۵/۰۵