!*
استادِ رویاعصابِ جلسهی داستان گفته که داستانی درباره ترس بنویسید. یک طوری که حس وحشت به خواننده منتقل شود! و همان موقع با خودم فکر کردم که من از ترسهای نصفهشبی نمینویسم. من از ترسهایی مینویسم که خودم حسشان کردهام. که همهی آدمها حسشان کرده اما به زیانشان شاید نیاوردهاند. توی سرم تصویر کسیست که نشسته گوشهی اتاق، و توی سرش با خودش حرف میزند. کسی که شبیه عادیترین آدمهای دنیاست، اما ترسهایش دارند او را ذره ذره میخورند. دارم به مونولوگهای درونیای فکر میکنم که توی تن خواننده(!) تلخیِ حس ترس را خواهند دواند. اما ترسشان شبیه ترسهای نصفهشبیِ استادِ رویاعصابِ آن جلسهی داستان نخواهد بود.
همان موقع با خودم فکر کردم که قطعا جلسهها را دیگر نمیآیم، اما این یکی را مینویسمش.
و خب, لابد مینویسمش.
* اگه بخوام پستم بدون عنوان باشه، باید فرد خاصی رو ملاقات کنم واقعا؟ :/
- ۹۴/۰۵/۰۹