جبرِ خودخواسته
اگر آدمی شبیه به من باشید، و اتفاقی که برای من افتاد برایتان بیفتد، و نهایتا، با چنین تصویری مواجه شوید، با خودتان فکر میکنید که دیگر امکان ندارد اعمال گذشته را تکرار کنید... که وبلاگنویسی هم دورهای بود با خاطراتی خاص که خورده شدند و رفتند و دیگر هم چنین چیزی در زندگیتان وجود نخواهدداشت. اما زمان که میگذرد و شما اصطلاحا، کمی سردتر میشوید و از حالت سِربودن خارج میشوید، تازه درد به جاهای دیگر میرسد و میفهمید که نمیشود. تنهایی فشار میآورد و حرفها چنبره میزنند توی گلو. و راهی به غیر از کاری که من دارم میکنم به ذهنتان نمیرسد. هر آدمی یک وقتهایی توی زندگیاش، کاملا خودخواستارانه کاری را میکند که دوستش ندارد یا قسمتی از دلش به آن راضی نیست. مثلا جایی را برای تحصیلش انتخاب میکند که از آدمهایش متنفر است. آهنگی را گوش میدهد که از خوانندهاش خوشش نمیآید. به مهمانیهایی میرود که در آنها احساس راحتی نمیکند و یا گاها، با کسی زندگی میکند که دوستش ندارد. در همهی این نخواستن و انجامدادنها، فاکتورهایی اغلب عاطفی وجود دارند که آدم را وادار به آن کار میکنند...
و من هم حالا، تقریبا از اینجا متنفرم. اما مدتی تویش مینویسم...
مجبورم.