خواب ها
چند وقتی ست خواب های عجیب می بینم. یک عالمه آدم مدام توی سرم در حال حرف زدن اند. می روند و می آیند. هرچه فکر می کنم می بینم درباره ی خواب هایم فقط همین را می توانم بگویم. آدم ها. خواب هایم پر از آدم هاست. مدت هاست در طول شب، و حتی دم صبح ها، چند بار از خواب می پرم. از اتفاق و یا فکری که توی خواب داشتم از خواب می پرم. گوشی ام را چک می کنم و دوباره می خوابم. صبح هم که بیدار می شوم جز یک ازدحام از سایه روشن های درحال حرکت، چیز دیگری از خواب هایم به یادم نمانده. البته بعضی وقت ها هم که از خواب می پرم دیگر خوابم نمی برد یا خیلی طول می کشد... مثل آن خوابی که مریم تویش به شدت بدحال بود و گریه می کرد... یا مثلا آن دم صبحی که یک نفر بهم دوتا شمع داد... یا شاید هم دوتا شمع ازم گرفت. نمی دانم... توی آن خواب البته خودم نبودم. یک پسربچه ی کارگر بودم که صورتش از دوده ی آتش تنه های درخت سیاه شده بود...
دلم می خواهد درباره ی خواب ها بیشتر بدانم. این حالتم خیلی به فکر می بَرَدَم... نمی دانم آن همه آدم توی سرم از چه حرف می زنند. نمی دانم منتظر چه چیزی ام که مدام بیدار می شوم و گوشی ام را چک می کنم. نمی دانم این که کسی از عزیزانم را توی خواب می بینم و حس می کنم که چقدر واقعی ست، چقدر خودش است، و اشک می ریزد و با صورت داغش بغلم می گیرد معنایی دارد یا نه. نمی دانم اینکه خواب هایم همه خاکستری ست و یا غروبِ بی نورِ یک زمستان سرد است معنایی دارد یا نه. نمی دانم شمع هایی که بین من و یک مرد شهید ردوبدل شد معنایی دارند یا نه...
نمی دانم توی ناخودآگاهم چه خبر است. راستش فکر که می کنم می بینم خیلی هم دلم نمی خواهد بدانم. فقط این حالتم، این خواب ها، این از خواب پریدن های مدام، خیلی به فکر می بَرَدَم...