وقتی که فکر میکنم و نمیتوانم درست بنویسم؛
این روزها فکر میکنم. به اعتراض، به انقلاب، به جنبش، به تغییر. به اینکه چه میشود که درد یک نسل، درد "یک نسل" باقی میماند و بعد همه چیز عوض میشود. بی اهمیت میشود. به اینکه چطور میشود که مردم یک ملت تصمیم میگیرند، قدم بر میدارند، درد میکشند، جان میدهند، همه چیز را عوض میکنند، و بعد مردم همان ملت همه چیز را تا جایی که میتوانند به گند میکشند. همان همهچیزی را که با خون خودشان قرار بوده "ساخته" شود. منظورم شاید بیشتر این است که چطور میتوانند؟ یا بهتر بگویم، چه میشود که میتوانند...
این روزها فکر میکنم. به دیکتاتوری. به ارجحیت دیکتاتوری شاید... اگر جملهی "دموکراسی همیشه به جایی میرسد که خودش، خودش را نابود میکند" از کتاب چند ماه پیش توی ذهنتان مانده باشد و هی بدرخشد، ممکن است شما هم از این فکرها کنید. اگر فضایی که بیشتر زندگیتان را در آن میگذرانید فضایی آلوده به نظامی پوپولیستی باشد، از این فکرها هم میکنید. سیاست پوپولیستی عمدتا سیاستِ نظامی بورژوایی و ترگل ورگل است که روزگارش را با عوام فریبی میگذراند. با دغلبازی. یعنی ریههایتان را پر میکنند از عدماعتماد و نفرتی که کاریاش نمیتوانید بکنید. نهایتا وقت ناهار میتوانید بگذاریدش وسط گروههای دوستیتان و با هم شیر کنید. این فضا یعنی جایی که میایستند روبهرویتان، به چشمهایتان نگاه میکنند، لبخند بزرگی میزنند و صراحتا دروغ میگویند. طوری دروغ میگویند که دست و پایتان سر میشود. که انگار دارند پوزخند میزنند و سرت فریاد میکشند که ببین که هیچ غلطی نمیتوانی بکنی. به شعورت توهین میکنند. اما ای کاش به جای اینها یک دیکتاتور بالای سرت بود که اسلحه را میگرفت جلوی رویت و حقیقت را میگفت. میگفت همین است که است. شرف داشت. باور کنید شرف دارد. بلعیدن یک تلخی بزرگ به یکباره، هزار بار بهتر است از هر روز ذره ذره مزه کردن تلخی زیر زبانتان. هر بار که بهتان میخندند، هر بار که حرف میزنند، هر بار که چیزی را قبول میکنند... چیزی مثل مورچه قرمز زیر پوستتان ذرهای تلخی یادآوری میکند. میدانید... دارم از ارجحیت حقیقیتِ سنگین بر واقعیتِ قابلتحمل حرف میزنم. حقیقت سنگینی که به یکباره فلج کند. از کار بیندازد. تمامش کند. نه واقعیت قابلتحملی که ذره ذره بکشاندتان و ادامه بدهد. مثلا اینکه وسط یک رابطه سیلی بخورید و زمین بیفتید، بهتر از این است که ادامهاش بدهید با احساسی که بهش مطمئن نیستید. با طرفی که نمیدانید خودش است یا دارد ادا درمیآورد... یا باشید، یا نباشید. نصفه و نیمه بودن جان آدم را میکند... کاش یا باهامان خوب باشند یا نباشند. کاش صادق باشند. اداها... اداها که باعث میشوند قدرت تشخیص هر آنچه که واقعا هست را از دست بدهم، حالم را بهم میزنند.
پ.ن: قدرتِ تشخیصِ هر آنچه واقعا هست...
- ۹۴/۰۷/۱۷