منگی.
حال منِ درونیام این روزها خیلی خوش نیست. چیزی کم است. یک جای کار میلنگد. نمیدانم کجا اما به احساسم شک نمیکنم. شاید نقطهی اشکال باز هم حوالی "تو" بچرخد. حوالی حواسی که اگر بهم بود بهتر بود اما نیست. شاید هم نقطهی اشکال، در موضوعی دیگر، حوالی "من" بچرخد. حوالی حواسی که باید جایی باشد و نیست. حوالی حواسی که حالیاش نیست. حوالی قلبی که نمیفهمد... قلبی که دردهایی که باید را حس نمیکند، چیزهایی که "باید"، بهش نمیرسند و سرش را گرمِ "تو"های خودش میکند...
از تکانهایی که باید بخورم و دارم نمیخورم میترسم. حس میکنم دارم چیزی را از دست میدهم...
پ.ن1:
دلم با دیدن پارچههای مشکی میلرزد اما، اتفاق باید چیزی بیشتر از لرزیدن دل باشد. اصلا نمیدانم رویِ انداختنِ شال عزا را دارم..؟ ندارم... نه رویش را، نه توانش را...
پ.ن2:
حال من درونیام خیلی خوش نیست و احساس میکنم هیچکس را ندارم. هیچکس را. کسی که بیآنکه دنبالش بدوی، "باشد"... که حواسش را جمعت کند. بداندت. بلدت باشد. نمیدانم...
دارم خسته میشوم. دیگر دلم نمیخواهد دنبال کسی بدوم...
مشکل شاید غروریست که هیچ وقت نداشتم و همیشه زندگیام را به گند کشید. غروری که نمیفهمند نمیتوانم داشته باشمش. کسی نمیفهمد که من توی غرورم میپوسم...
و بیغروریها... امان از بیغروریها...