شبه‌جزیره‌ی سکوت و روشنایی

از روزهای قبل هی فکر می‌کنی... با خودت حرف می‌زنی... دلت می‌خواهد روز تولدت چیزی بنویسی...

اما انگار که چیزی برای عرضه نداری. نمی‌دانی از چه چیزی می‌خواهی حرف بزنی. می‌نویسی اما هیچ‌کدام به دلت نمی‌چسبد. برای هیچ‌کدام حرف تازه‌ای نداری. خودت هم می‌دانی به هیچ نمی‌ارزند...

فکر می‌کنم که حالا، به جای من هر کس دیگری می‌توانست اینجا نشسته باشد. به جای من نفس بکشد، به جای من فکر کند، به جای من تبریک‌های تولدش را نگاه کند، به آدم‌هایش فکر کند، به گذشته‌اش فکر کند، به جای من لحظه به لحظه‌ی هفده سالگیِ تمام‌شده‌اش را مرور کند... من آن بالا، نور باشم. یک جای گرم و نرم... می‌شد که نیامده باشم. اما حالا هستم و افتاده‌ام این وسط. وسط این بازیِ بی‌قاعده. وسط خوشی‌ها و کثیفی‌ها...

حالا هستم و کسی چه می‌داند...؟

کسی چه می‌داند...

 

پ.ن:

مثل هزارها آمدنِ سی مهر سال‌ها پیش.

پ.ن2: 

و البته از خدایم، که همه چیزم را تحمل می‌کند، که شب تولدم بهم هدیه‌ای می‌دهد که متوجه‌اش می‌شوم، بخاطر همه چیز، بخاطر همه چیزِ خوب و بدِ این هفده سال، بخاطر اندک عزیزهام و مهربانی‌هاشان، ممنونم... من قدرشناسِ اندک خوشبختی‌های کوچکم هستم.

پ.ن3:

کاش نوشتن بهم برگردد. ببخشیدم بابت این همه تکرارگی و گنگی و ناخوانایی و بی‌حرفی.

  • ۹۴/۰۸/۰۱
  • ساکن (میم‌سین)

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی