خواب بدی دیدم...
دوشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۵۸ ب.ظ
نصفه شب خواب بدی دیدم. خواب بدی که از ترسش، از لرزش قلبم، بیدار شدم و دلم می خواست بزنم زیر گریه. فکر می کردم دنیا دارد تمام می شود. انگار که راست راستی دنیا تمام شده بود. دلم می خواست گوشی را بردارم و تکست بدهم که "خواب بدی دیدم..." که "باید خوابم را برایت بگویم". هیچ کدام از این کارها را نکردم. حتی نمی توانستم بهش فکر کنم. خوابیدم و صبح که بیدار شدم، دلم می خواست توی راه، همان اول صبح، تلفن کنم و بگویم که خواب دیدم... دلم می خواست توی مدرسه کسی را بکشم کنار و بگویم که خواب دیدم...
نکردم. هیچ کدام از این کارها را نکردم و حالا دیگر جزئیاتش را نمی توانم به یاد بیاورم اما قلبم هنوز می تواند بلرزد...
می ترسم...
صــــــدای قدمــــت مےآید
هـــــــنگامه ی اوج و ماتمــــت مےآید
مــــا در تب و تاب غــــم تو مے سوزیم
یک روز دگر محــــــرمــــت می آید