شبه‌جزیره‌ی سکوت و روشنایی

عنوان دلش نخواست خودش را نشان بدهد

شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۲۶ ب.ظ

دیروز پدربزرگ یکی از دوستای صمیمیم فوت کرد. من لال شده بودم و مدام همه ی لحظه هایی که از سر گذرونده بودم به یادم می اومد. گفتم که می فهممش... می فهمیدمش و فقط گفتن همین ازم برمی اومد، نه هیچ چیز دیگه ای. تازه عجزی رو که آدم ها مقابل من داشتن می فهمیدم. الان بی هوا یاد همه چیز افتادم. از دیروز توی سرم بود گاه و بی گاه. من اکثر ایمیل ها و اسمس ها و چت هام رو از اولشون نگه داشتم و پاک نکردم. مخصوصا اونایی که برای آدمای مهمی ان. برای همین توی حال های خرابم همیشه می تونم برم همه چی رو بکشم بیرون، و با ذره ذره شون سوزن بره تو پوستم. کلمه ی "تسلیت" رو توی صفحه ی تلگرامم سرچ کردم... چقدر مهربون شده بودن همه ی آدما. چقدر عزیز شده بود این میمِ منفورِ این روزها... تسلیت رو بستم، و صفحه ی جداگونه ی آدم ها رو باز کردم. عجیب این که همه ی حرف هاشون یادم بود و می دونستم چه کلمه هایی رو سرچ کنم تا کشیده بشم به اون تاریخ ها. می دونستم کی نوشته بوده تسلیت، کی نوشته بوده خدا رحمت کنه، کی نوشته بوده بغل، کی نوشته بوده وای با سه نقطه. می دونستم با کی راجع به دنیا حرف زده بودم. می دونستم اعظم حال بدی هامو ریخته بودم کجا. به یاد می آرم و از ترحم تقلبی ای که توی اون روزا بود و حسش نمی کردم حالم بد می شه. چقدر احمق بودم. شایدم احمق نبودم و به همه ی اون چیزا نیاز داشتم فقط... نمی دونم. این طور وقتا آدم با خودش می گه فاک تکنولوژی اصلا. اما خودم می دونم که ربطی به تکنولوژی نداره. خودم می دونم که همه چیِ همه کس یادم بوده از قبلش هم. از قبل اینکه کلمه ی تسلیت و گریه و چه و چه رو سرچ کنم توی صفحه ی تلگرامم...

  • ساکن (میم‌سین)

عروسک مسافر.

پنجشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۲۸ ب.ظ

«السی عزیز، پیش از هر چیز، مرا ببخش که به این سرعت از پیش‌ات رفتم، بی‌آنکه از تو اجازه بگیرم. می‌بینی که متاسفم و امیدوارم که از دستم عصبانی نباشی. گاهی ناخودآگاه کارهایی می‌کنیم که دست خودمان نیست، یا واکنش‌هایی غیرمنتظره به آنچه غریزه‌مان به ما حکم می‌کند، و بر خلاف میل‌مان باعث رنجش دیگران می‌شویم. با تو بد کردم، درست است؟ اما واقعیتش این است که خداحافظی‌ها همیشه تلخ‌اند، و من نه می‌خواستم که تو گریه کنی، و نه اینکه وادارم کنی بیشتر از این پیش‌ات بمانم. بدی‌اش این بود که تو اجازه نمی‌دادی ترک‌ات کنم و من ناچار شدم این کار را بکنم. السی من تو را خیلی دوست دارم، آن‌قدر که نه طاقت دیدن گریه‌ات را داشتم و نه اینکه تو گریه‌ام را ببینی. حالا می‌دانم از اینکه فهمیدی حالم خوب است خیال‌ات راحت شده و برای هردوی‌مان خوشحالی.
السی، باید بدانی که زندگی‌کردن یعنی پیش رفتن، و از هر لحظه و موقعیتی استفاده کردن. تو هم چند سال دیگر همین کار را می‌کنی. ما آدم‌ها و عروسک‌ها با گذشت عمر مجبور می‌شویم که ذره ذره روی خیلی از احساسات و علاقه‌های‌مان پا بگذاریم. این نیروی حیات ماست. پس از سال‌ها در کنار تو بودن، حالا من خوشبخت‌ترین عروسک دنیا هستم، چون از انرژی لبریزم. امیدوارم که تو هم خوشحال باشی و حتی بیشتر از من، چرا که من هستی‌ام را مدیون تو‌ام. تو از من مواظبت کردی، سواد یادم دادی، دوستم داشتی و باعث شدی که عروسک خوبی باشم. حالا که آماده می‌شوم تا زندگی تازه‌ام را آغاز کنم، سوای اینکه برای جدایی از تو غمگین‌ام، ولی برایم بسیار زیبا و دلنشین هم هست، چرا که به لطف تو حالا آزادم تا زندگی‌ام را بسازم.»

 

جوردی سیئررا ای فابرا

 

پ.ن:

تسکین تلخیست...

باید کتاب را خوانده باشید-و حال مرا تجربه کرده باشید- که بدانید چه می گویم. 

  • ساکن (میم‌سین)

چند مجهولی.

پنجشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۲۹ ب.ظ

کز کرده بودم زیر پتو. آن ها اگر بودند لابد می گفتند که با اتفاقات کوچک از هم می پاشم. اما حقیقت این است که از سرعت زندگی و روزمرگی های خودم و آدم هام خسته بودم. که می ترسیدم. که مدت ها بود همه چیز مانده بود توی دلم...

 

 - چرا نمی خوای همینی که هست رو قبول کنی؟

 - قبول می کنم ولی...

 - ولی همه ی کارات نشونه ی دست و پا زدنه!

 - سخته. دردم می آد. هی یادم می آد و دردم می آد.

 - دست و پازدنت دردش رو بیشتر می کنه. هر چی بیشتر تقلا کنی زخمت عمیق تر می شه میم...

 - ...

 - تو هر کاری می تونستی کردی. همیشه.

 - هر بار که از خواب بیدار می شم، یهو همه چی یادم می آد. دست و پام انگار لمس می شه و نمی تونم تکون بخورم... تا چند دقیقه انقدر همه چی تلخه که می خوام چشمامو ببندم و همه چی تموم شه، درست همون وقتی که داره شروع می شه!

 - فراموشش کن. 

 - نمی تونم نل. یه بخش از زندگیمه -که اتفاقا ازش شرمنده و ناراحت هم نبودم!-

 - آدمای دیگه رو هم ببین. بین این همه هست چرا گیر می دی به هرچی که نیست؟

 - نکته همینه که فکر می کنم هیچ هستی "واقعا" وجود نداره

 - می دونی که داری چرند می گی. خسته م نکن... 

 - تو هم بذار برو.

 - خفه شو

 - بدون خداحافظی هم برو!

 - خفه شو... 

 

کز کرده بودم زیر پتو و خفه شده بودم...

  • ساکن (میم‌سین)

خونی که هیچکس گردنش نمی گیرد.

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۴۷ ب.ظ

گودی چشم هام خیس می شود. سنگینیِ لاشه ی یک ماهیِ سیاه کوچولو را در قلبم حس می کنم. من به کشتنش دادم. خفه اش کردم. چیزی در من مرده است و من، مانده ی خونی که بر گردنم است را احساس می کنم...

 

برای همه چیزهایی که هست و نیست، بغض می کنم؛
و البته که این آهنگ غریبِ قدیمیِ دیوانه کننده ام هم بی تاثیر نیست...

  • ساکن (میم‌سین)

آره...

پنجشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۱۲ ب.ظ

- چقدم از هم دوریم...

- خودت دوری!

- نمی گم که دوری! می گم دوریم!

- چی؟!!

- دوریم!

- خودت دوری!

- تو نه. هردومون. دوریم. دوور-هستیم!

- آهاان! فهمیدم...

 

 

همین دیگه. خداحافظی کردیم.

  • ساکن (میم‌سین)

"وحیداً غریبا".

پنجشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۳۳ ب.ظ

اشک، اشک حقیقیِ خالص بر حسین، آدم را می شوید. پاک می کند و دست آدم به ذره ای از حقیقت می رسد. این را هر کسی فقط خودش می فهمد... با خودم فکر کردم همین است که امام گفته اند گریه کنید. به فکر قلب های ما بوده اند. به فکر قلب های شیعیان شان، به فکر جامعه شان، دنیایشان.  بعد دلم سوخت و تازه فهمیدم وقتی می گویند غریب یعنی چه. دلم برای غریبی شان سوخت و برای چشم امیدشان... برای نصیحت دلسوزانه ی دم وداع شان... که ما، هر بار اشک بر حسین می ریزیم و باز روزی از نو... که نمی توانیم خودمان را برسانیم به آن حقیقت. مگر همه اش برای چیست؟ برای خوب شدن انسان ها. برای خوب شدن دنیا. و دلم برای‌ امام مان سوخت که ما نمی توانیم خوب شویم... با خودم فکر کردم که چطور می شود... آخر چطور می شود همه مان زیر یک پرچم بایستیم، یک روضه را بخوانیم، اشک بر حسین بریزیم و بعد به همدیگر ظلم کنیم... آخر چطور می شود که سالارِ قافله ی مان، که پرچم دارمان یک نفر-آن هم با مسلکِ حسین!- باشد، دستمان به لوایش باشد و بعد خودمان به همدیگر ظلم کنیم...

دلم برای امام زمان مان سوخت که همه چیز را  می بینند و می فهمند... و آخ که عجب دردی می ریزد توی سینه شان... دلم برای دل حسین سوخت...

که همان جمله ی آشنا... که چه کرد و ما چه کردیم...

  • ساکن (میم‌سین)

می نویسیم چون نیروی وحشتناکی داریم*

پنجشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۳۷ ق.ظ

حالا مثلا چنین پنجشنبه ای، چنین صبح مطلوب پاییزی که به جای همه ی کارهای نکرده ام بنشینم به خواندنِ کتابی که برای خودم خریده ام، و آنقدر خوب باشد، آنقدر خوب باشد، که فقط با خواندن بیست صفحه اش چنان سر شوق بیایم که بخواهم به همه نشانش بدهم و حتی نزدیک باشد اشکم دربیاید! همه ی جمله هایش را چندباره و چندباره بخوانم و زیرشان خط بکشم و باز بخوانم... و فکر کنم که برای خراب نشدن گوشه های این کتابی که حالا برایم انقدر عزیز است چه کار کنم. و بیایم موسیقی خوبی که دیشب گرفته ام را گوش کنم و باز سر شوق بیایم و فکر کنم به باران یکریزِ چند روز پیش تهران... به کتاب فروشی دنج انقلاب که که از پیداکردنش چه خوشحال بودم... بی کلام های تازه ی خوبم را گوش کنم و جمله هایی که زیرشان خط کشیده ام را باز بخوانم و به هیچ چیز دیگر فکر نکنم...

این طورها هم هست دخترجان. دنیا گاهی-مهم نیست چقدر کوتاه- با آدم مهربان می شود.

و همه چیز برایش خوش رنگ می شود...

 

:)

 

پ.ن:

Hac in hora
Sine mora
.Corde pulsum tangite

*جویس کرول اوتس

 

  • ساکن (میم‌سین)

سبز کدر

جمعه, ۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۱۷ ب.ظ

خانم ارباب رجوع دستبندی به دست دارد درست به رنگ روسری تو، توی آخرین قراری که با هم داشتیم. به رنگ آخرین تصویر زنده ام، وقتی که نشستی توی تاکسی سفید قدیمی و آرام آرام در ترافیک غرب تهران دور شدی. چقدر می گذرد؟ دو سال. فکر می کنم که دو سال و سه ماه. یادم هست که خرداد آن سال طوفان سختی گرفته بود و ما وسط آن طوفان بودیم. وسط طوفانی که همه ی آدم ها را جمع کرده بود توی مغازه ها و خانه ها و درها و پنجره ها را بسته بود. درخت های خیابان را مستِ مست کرده بود و ما را هم! که دیوانه وار، ایستاده بودیم وسط پیاده رو، می خندیدیم و می چرخیدیم... درست دو سال و سه ماه از خاطره ی آن رنگ می گذرد و نمی دانم چرا باید همین حالا که سخت مشغول کار کردنم تا بتوانم مرخصی سه روزه ام را بگیرم و به تمرکز احتیاج دارم، فکرش بیاید سراغم. آن هم با دیدن رنگ دستبند زن میانسالی که همراه دختر جوانش آمده و برای مشکلات گذرنامه اش این اتاق و آن اتاق می رود. شیفته ی سفر بودی... همه ی پول هایت هم خرج همین می شد. بعدترها همیشه با خودم فکر می کردم که آخرش یکی از همان سفرها تو را از من گرفت. یکی از همان سفرهایی که ازشان بدم می آمد و فاصله ی بین حرف زدن هایمان را طولانی می کرد. من اما حالا بعد از دو سال دارم تنهایی می روم سفر. فکر می کنم که شاید کمک کند. خانم سین می گفت باید خودت را پیدا کنی. راست می گفت. من همیشه به دنبال دیگری بودم. دیگری ای که برای من باشد و حفره های پیدا و ناپیدای روحم. مثلا به دنبال تو، یا به دنبال یک مرد توی زندگی ام که دوستش داشته باشم و دوستم داشته باشد. اما دست هایم همیشه خالی مانده چون می دانی که، دنیا همیشه این طورها با آدم تا نمی کند. این طورهایی که دلش دوست داشته باشد. حالا اما فرق می کند. حالا فکر می کنم که این ها همه اش بهانه است. حتی تو هم بهانه ای. تمام این فکرها هم بهانه است. آدم باید "خودش" را پیدا کند. حتی همین حالا دارم توی خاطرات تو دنبال خودم می گردم. دنبال کسی که جا ماند توی طوفان خرداد دو سال پیش‌. توی رنگ دستبند خانم ارباب رجوع. توی ساعت حرکت یک بلیت پرواز. نوزده و پانزده دقیقه ی عصر روز جمعه…

 

پ.ن:
خانم ارباب رجوع ناامیدانه به برگه ی توی دستش نگاه می کند و می رود برای نوبت اداری بعدی...

  • ساکن (میم‌سین)

the lives of others-2006

جمعه, ۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۵۴ ب.ظ

توی این فیلم نه کریستیا عجیبه، نه درایمان، نه همف. همه شون رو می شه درک کرد، می شه تصور کرد، می شه به یاد آورد...
توی این فیلم، عجیب ویسلر ه. مامور HGW XX/7.
فکر می کنم که چی تونست مامور هاگ و بیست و هفت رو، از چیزی که اول فیلم بود تبدیل کنه به چیزی که آخرش بود... چی تونست؟
فکر می کنم که چه چیزی ازش عبور کرد که اون کارها رو بکنه... چه چیزی فیلم رو به اینجا کشوند... "زندگی"؟!

انگار باید یه بار دیگه ببینمش. اگه توانش رو داشته باشم!

 

پ.ن: 
اولریش موئه... 
هوف!

  • ساکن (میم‌سین)

خواب بدی دیدم...

دوشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۵۸ ب.ظ

نصفه شب خواب بدی دیدم. خواب بدی که از ترسش، از لرزش قلبم، بیدار شدم و دلم می خواست بزنم زیر گریه. فکر می کردم دنیا دارد تمام می شود. انگار که راست راستی دنیا تمام شده بود. دلم می خواست گوشی را بردارم و تکست بدهم که "خواب بدی دیدم..." که "باید خوابم را برایت بگویم". هیچ کدام از این کارها را نکردم. حتی نمی توانستم بهش فکر کنم. خوابیدم و صبح که بیدار شدم، دلم می خواست توی راه، همان اول صبح، تلفن کنم و بگویم که خواب دیدم... دلم می خواست توی مدرسه کسی را بکشم کنار و بگویم که خواب دیدم...

نکردم. هیچ کدام از این کارها را نکردم و حالا دیگر جزئیاتش را نمی توانم به یاد بیاورم اما قلبم هنوز می تواند بلرزد...

می ترسم...

  • ساکن (میم‌سین)