شبه‌جزیره‌ی سکوت و روشنایی

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

بی‌شرمِ لعنتی!

يكشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۲۱ ب.ظ

کم کم دارم فکر می کنم که معده ی بلاگفا به چیزهای خوب زندگی من حساسیت دارد. شهریور خوبی برای خودم ساختم که از سر خل بازی، ریختم شان دم دست آن بلاگفای بی شرمِ لعنتی. بعد کم کم نرم شدم و هرچه از آرشیو قبلی جمع کرده بودم انتقال دادم. حتی رفتم سراغ سامان دادن قالب وبلاگ. توی یک حال خوب متن خوبی هم داشتم می نوشتم که باز زد به سیم آخر. شهریور را قورت داد. به جهنم. دیگر از دستش یک خسته ی واقعی ام و به هیچ کدام از آن دلایلی که توی دلم داشتم هم، بر نمی گردم!

  • ۰ نظر
  • ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۲۱
  • ساکن (میم‌سین)

اتفاقی هست که هست

جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۰۷ ب.ظ

شروع کرده ام به خواندن چیزهای تکراری. چیزهایی که شاید سال پیش می خواندم. چیزهایی که می خواندم و بعدش نوشتنم شروع می شد و از بین آن همه مزخرف، گاه گداری چیزهای خوب بیرون می آمد. من ناخودآگاه، رفته ام سراغ چیزهای قدیمی و شروع کرده ام به خواندن چیزهای تکراری تا شاید دوباره اتفاقی بیفتد و من بتوانم چیزی بنویسم. چیز خوب و به درد بخوری بنویسم. می دانم که باید مهلت بدهم. زیاد فکر نمی کنم. می دانم که باید راحتش بگذارم تا هر وقت که خواست، توی هر حالتی که بود، بیاید سراغم و کلمه هایش را بریزد توی انگشت هام. بیاید و یک فکر تازه، یک نگاه غیرتکراری بهم بدهد. اما همه گاهی توی دلشان می ترسند، حتی اگر همه ی این ها را بدانند. همه ی کسانی که روزی چیز خوبی نوشته اند یا توی ذهنشان امید داشته اند به نوشتن، از اینکه بخش الهام بخش وجودشان-همانی که گاهی هست و گاهی نیست و معلوم نمی کند کی و در چه حالی می آید- یکهو خاموش شود و دیگر برای همیشه روشن نشود، می ترسند. از اینکه قلم توی دست هایشان بخشکد می ترسند. حتی اگر بدانند که باید زیاد فکر نکنند و راحتش بگذارند...

  • ۰ نظر
  • ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۰۷
  • ساکن (میم‌سین)

خواب ها

يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۱۷ ب.ظ

چند وقتی ست خواب های عجیب می بینم. یک عالمه آدم مدام توی سرم در حال حرف زدن اند. می روند و می آیند. هرچه فکر می کنم می بینم درباره ی خواب هایم فقط همین را می توانم بگویم. آدم ها. خواب هایم پر از آدم هاست. مدت هاست در طول شب، و حتی دم صبح ها، چند بار از خواب می پرم. از اتفاق و یا فکری که توی خواب داشتم از خواب می پرم. گوشی ام را چک می کنم و دوباره می خوابم. صبح هم که بیدار می شوم جز یک ازدحام از سایه روشن های درحال حرکت، چیز دیگری از خواب هایم به یادم نمانده. البته بعضی وقت ها هم که از خواب می پرم دیگر خوابم نمی برد یا خیلی طول می کشد... مثل آن خوابی که مریم تویش به شدت بدحال بود و گریه می کرد... یا مثلا آن دم صبحی که یک نفر بهم دوتا شمع داد... یا شاید هم دوتا شمع ازم گرفت. نمی دانم... توی آن خواب البته خودم نبودم. یک پسربچه ی کارگر بودم که صورتش از دوده ی آتش تنه های درخت سیاه شده بود...
دلم می خواهد درباره ی خواب ها بیشتر بدانم. این حالتم خیلی به فکر می بَرَدَم... نمی دانم آن همه آدم توی سرم از چه حرف می زنند. نمی دانم منتظر چه چیزی ام که مدام بیدار می شوم و گوشی ام را چک می کنم. نمی دانم این که کسی از عزیزانم را توی خواب می بینم و حس می کنم که چقدر واقعی ست، چقدر خودش است، و اشک می ریزد و با صورت داغش بغلم می گیرد معنایی دارد یا نه. نمی دانم اینکه خواب هایم همه خاکستری ست و یا غروبِ بی نورِ یک زمستان سرد است معنایی دارد یا نه. نمی دانم شمع هایی که بین من و یک مرد شهید ردوبدل شد معنایی دارند یا نه...

نمی دانم توی ناخودآگاهم چه خبر است. راستش فکر که می کنم می بینم خیلی هم دلم نمی خواهد بدانم. فقط این حالتم، این خواب ها، این از خواب پریدن های مدام، خیلی به فکر می بَرَدَم...

  • ۰ نظر
  • ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۱۷
  • ساکن (میم‌سین)

تَرْک

شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۳۵ ب.ظ

مثل چرک های کثیف مانده اند روی پوستم. روی صورتم، دست هام، پاهای استخوانی ام، تمام تنم. باید به جان کندن هم که شده، بنشینم همه شان را از خودم بکنم. مثل شپش از مو. نه. مثل زالو. مثل زالو مانده اند روی دلم و فکر می کنم که دیگر خودشان هم خسته شده اند چون انگار دیگر خون گرمی توی روحم برای مکیدن نمانده. باید بکنمشان. به هر جان کندنی که هست! باید آزارها را ساکت کنم. شاید باید بنشنیم مفصل، یک دل سیر، برایشان همه ی گریه هایم را بکنم. با یک دوست، به تلافی همه ی گریه های تنهایی ام که توی خودم فرو می رفتم. بعد بپیچمشان توی یک دستمال سفید و پرت کنم پیش گذشته های دور که توانسته ام فراموش شان کنم.
فقط نمی دانم این گندی که این همه وقت به خودم زدم، چقدر طول می کشد تا پاک شود؟ میم می گوید می شود که طول نکشد. می شود هم آنقدر طول بکشد که ندانم چقدر. می ترسم باز هم تنها شوم. از دوباره تنهاشدن می ترسم...

  • ۰ نظر
  • ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۳۵
  • ساکن (میم‌سین)

چون آینه پیش تو نشستم که....

جمعه, ۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۲۴ ب.ظ

ذهنم عادت کرده به زخم کردن روحم. به رفتن سراغ دردهای جدید. یعنی یک طورهایی خوب بلد شده از هیچی درد بسازد. یک تکه از همه چیزِ عالی را آنقدر گاز بگیرد و آرام آرام با ناخن یک گوشه اش را دستکاری‌ کند تا بشود درد. یک درد مسخره. یک درد مسخره که اگر در مقابلش کاری نکنم واقعا واقعی می شود! مثلا ذهنم می رود سراغ موقعیت های از دست رفته. سراغ لحظه های گذشته. که چطور می توانستند باشند و نبودند. که چطور می شد بهتر باشند. که اشتباه ها کجا بود. آنقدر، آنقدر، و آنقدر، که می رسد به جایی که تو واقعا گند زدی! تو موقعیتش را داشتی اما نخواستی خاطره ای که می خواستی را بسازی. تو انتظار کشیدی اما وقتش که رسید، خراب کردی. حالا این در چه وضعیتی ست؟ در وضعیت چند ساعت بعد از یک ملاقات خوب. یک ملاقات که دست کم خوب تمام شده. با آرامش و اطمینان. با خداحافظی درست و حسابی. با لبخندهای دلگرم کننده. اما ذهن من خوب بلده شده از هیچی هم آزار بسازد. بلد شده گوشه ی همه چیزهای خوب را هم زخم کُند برای خودش. ذهنم؟ ذهنم از من جداست؟ نمی دانم. نه. این یکی دیگر جواب نمی دهد. منظورم «همه چیز را از من جداکردن» است. راهی بود که رفتم و ته نداشت. مقصرکردن مریضی، نل، اوسی‌دی، ذهن! بی خیال. همه شان منم. لطفا با این واقعیت رو به رو شو منِ ضعیفم. منم که گوشه همه چیزهای خوب را با ناخنم می کَنَم و زخم می کُنَم و یک تلخی کنار همه چیز باقی می گذارم. منم که وحشیانه به جان خودم می افتم. ذهنم منم. من برش حکومت می کنم. اوسی‌دی یک بچه ی مریض افتاده گوشه اتاق نبود که مرا چنگ می انداخت. بچه ی مریضی که کز کرده بود گوشه اتاق و مچ دستم را خون می آورد خودم بودم. ما دو نفر نبودیم. من تنها بودم. کسی هم بالای سرم نبود. پیکسلی که دیدم و خریدم و فکرکردم که چقدر شبیه اوسی‌دی من است، که همه ازش می ترسیدند، شبیه خودم بود. شبیه روح مریض و آزاردیده ی آن وقت های خودم...
این بخش سختی از کار بود. فکرنکنید راحت بود که پنج و نیم صبح ملحفه سفید را دور خودم بپیچم و این ها را به صراحت به خودم بگویم. این یک قسمتش را انجام دادم. حالا باید چه کار کنم؟ اگر بخواهم که دست از سر خودم بردارم، باید چطور ذهنم را آرام کنم؟ می دانم که ذهنم منم. قبول. اما باور کنید این که یادم رفته چطور باید کنترلش را در دست بگیرم تظاهر نیست. یادم رفته چطور رامش کنم که تکه های خوب هرچیز را ببیند و دست از سر نقطه های سیاه بردارد. گیر می دهد به چیزهای بد. به اتفاق های ناخوشایند. به فکرهای تلخ. به حرف های نزده. چطور همه ی این ها را ازش بگیرم؟ بلد نیستم. بلدنبودنم تظاهر نیست. نمی دانم چطور باید راهش را پیدا کنم...

 

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۲۴
  • ساکن (میم‌سین)