...
سرت را آرام بگذاری
چشمهات را آرام ببندی
و بخوابی
و بمیری...
همه میآیند
همه، حواسشان را جمع "تو" میکنند
جمعِ آنچه گذشته است؛
نبودن
چیزی نیست که کسی از آن باخبر نشود
آنچه حس نمیشود
بودن است...
- ۰ نظر
- ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۷:۰۰
سرت را آرام بگذاری
چشمهات را آرام ببندی
و بخوابی
و بمیری...
همه میآیند
همه، حواسشان را جمع "تو" میکنند
جمعِ آنچه گذشته است؛
نبودن
چیزی نیست که کسی از آن باخبر نشود
آنچه حس نمیشود
بودن است...
حال منِ درونیام این روزها خیلی خوش نیست. چیزی کم است. یک جای کار میلنگد. نمیدانم کجا اما به احساسم شک نمیکنم. شاید نقطهی اشکال باز هم حوالی "تو" بچرخد. حوالی حواسی که اگر بهم بود بهتر بود اما نیست. شاید هم نقطهی اشکال، در موضوعی دیگر، حوالی "من" بچرخد. حوالی حواسی که باید جایی باشد و نیست. حوالی حواسی که حالیاش نیست. حوالی قلبی که نمیفهمد... قلبی که دردهایی که باید را حس نمیکند، چیزهایی که "باید"، بهش نمیرسند و سرش را گرمِ "تو"های خودش میکند...
از تکانهایی که باید بخورم و دارم نمیخورم میترسم. حس میکنم دارم چیزی را از دست میدهم...
پ.ن1:
دلم با دیدن پارچههای مشکی میلرزد اما، اتفاق باید چیزی بیشتر از لرزیدن دل باشد. اصلا نمیدانم رویِ انداختنِ شال عزا را دارم..؟ ندارم... نه رویش را، نه توانش را...
پ.ن2:
حال من درونیام خیلی خوش نیست و احساس میکنم هیچکس را ندارم. هیچکس را. کسی که بیآنکه دنبالش بدوی، "باشد"... که حواسش را جمعت کند. بداندت. بلدت باشد. نمیدانم...
دارم خسته میشوم. دیگر دلم نمیخواهد دنبال کسی بدوم...
مشکل شاید غروریست که هیچ وقت نداشتم و همیشه زندگیام را به گند کشید. غروری که نمیفهمند نمیتوانم داشته باشمش. کسی نمیفهمد که من توی غرورم میپوسم...
و بیغروریها... امان از بیغروریها...
تراژدی در یونان اینگونه تعریف میشود:
جایی که قهرمان داستان، برخلاف همهی سعی و تلاشهایی که مدام میکرده، با "تقدیر" روبهرو میشود...
این روزها فکر میکنم. به اعتراض، به انقلاب، به جنبش، به تغییر. به اینکه چه میشود که درد یک نسل، درد "یک نسل" باقی میماند و بعد همه چیز عوض میشود. بی اهمیت میشود. به اینکه چطور میشود که مردم یک ملت تصمیم میگیرند، قدم بر میدارند، درد میکشند، جان میدهند، همه چیز را عوض میکنند، و بعد مردم همان ملت همه چیز را تا جایی که میتوانند به گند میکشند. همان همهچیزی را که با خون خودشان قرار بوده "ساخته" شود. منظورم شاید بیشتر این است که چطور میتوانند؟ یا بهتر بگویم، چه میشود که میتوانند...
این روزها فکر میکنم. به دیکتاتوری. به ارجحیت دیکتاتوری شاید... اگر جملهی "دموکراسی همیشه به جایی میرسد که خودش، خودش را نابود میکند" از کتاب چند ماه پیش توی ذهنتان مانده باشد و هی بدرخشد، ممکن است شما هم از این فکرها کنید. اگر فضایی که بیشتر زندگیتان را در آن میگذرانید فضایی آلوده به نظامی پوپولیستی باشد، از این فکرها هم میکنید. سیاست پوپولیستی عمدتا سیاستِ نظامی بورژوایی و ترگل ورگل است که روزگارش را با عوام فریبی میگذراند. با دغلبازی. یعنی ریههایتان را پر میکنند از عدماعتماد و نفرتی که کاریاش نمیتوانید بکنید. نهایتا وقت ناهار میتوانید بگذاریدش وسط گروههای دوستیتان و با هم شیر کنید. این فضا یعنی جایی که میایستند روبهرویتان، به چشمهایتان نگاه میکنند، لبخند بزرگی میزنند و صراحتا دروغ میگویند. طوری دروغ میگویند که دست و پایتان سر میشود. که انگار دارند پوزخند میزنند و سرت فریاد میکشند که ببین که هیچ غلطی نمیتوانی بکنی. به شعورت توهین میکنند. اما ای کاش به جای اینها یک دیکتاتور بالای سرت بود که اسلحه را میگرفت جلوی رویت و حقیقت را میگفت. میگفت همین است که است. شرف داشت. باور کنید شرف دارد. بلعیدن یک تلخی بزرگ به یکباره، هزار بار بهتر است از هر روز ذره ذره مزه کردن تلخی زیر زبانتان. هر بار که بهتان میخندند، هر بار که حرف میزنند، هر بار که چیزی را قبول میکنند... چیزی مثل مورچه قرمز زیر پوستتان ذرهای تلخی یادآوری میکند. میدانید... دارم از ارجحیت حقیقیتِ سنگین بر واقعیتِ قابلتحمل حرف میزنم. حقیقت سنگینی که به یکباره فلج کند. از کار بیندازد. تمامش کند. نه واقعیت قابلتحملی که ذره ذره بکشاندتان و ادامه بدهد. مثلا اینکه وسط یک رابطه سیلی بخورید و زمین بیفتید، بهتر از این است که ادامهاش بدهید با احساسی که بهش مطمئن نیستید. با طرفی که نمیدانید خودش است یا دارد ادا درمیآورد... یا باشید، یا نباشید. نصفه و نیمه بودن جان آدم را میکند... کاش یا باهامان خوب باشند یا نباشند. کاش صادق باشند. اداها... اداها که باعث میشوند قدرت تشخیص هر آنچه که واقعا هست را از دست بدهم، حالم را بهم میزنند.
پ.ن: قدرتِ تشخیصِ هر آنچه واقعا هست...
کاش دوستتان داشتم
کمی بیشتر...
کمی واقعیتر.....
کمی که اینطور نبود...
بعدنوشت:
دل که میگیرد، دل که میگیرد... چیزی سرش نمیشود. مناسبت امروز، اتفاقات کنارهمچیدهشدهی امروز، خندههای بلند و از ته دل امروز، خاطرات امروز در سه سال قبل... خاطرات روزهای قبل، لبخندها، دلگرمیها، اطمینانها...
دل که میگیرد، چیزی سرش نمیشود.
و البته، دلی که نگیرد دل نیست جانِ دلم....
پینکفلوید توی گوشم آهنگی میخوند که هنوز لیریکسش رو نخونده بودم و نمیتونستم همهشو بفهمم. با این حال، اون قدری بودم که همهی wish you were here هاش رو متوجه باشم. قشنگ بود... پینکفلوید توی گوشم میخوند و همینطور که پاییز کمجون و خوشطعم اوایل مهرماه جریان داشت، فرنی و زویی رو ورق میزدم و دیالوگهاشون رو، چندباره میخوندم...
حال غلیظ سیالی بود که میتونستم بالا بیارمش.
مطمئن نیستم که لبخندی داشتم یا نه
اما خوب بود...
پ.ن:
بادی گِلَس...
آدم باید بتونه پایین یه تپه دراز بکشه، با گلوی پاره و خونی که آروم آروم میره تا بمیره، و همین موقع اگه یه دختر زیبا یا یه پیرزن با یه کوزهی قشنگ روی سرش از کنارش بگذره، باید بتونه خودشو رو یه بازو بلند کنه ببینه که کوزه صحیح و سالم به بالای تپه میرسه.