شبه‌جزیره‌ی سکوت و روشنایی

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

با اینکه می‌دونم هیچ وقت هیچ کی مقصر نبوده...

پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۱۵ ب.ظ

دلم می‌خواد یه نفر باشه که همه چی رو بندازم گردن اون. همه‌ی روزای سخت اون چهار-پنج ماه رو. همه‌ی این مرگایی که دارن جلوی چشمم رژه می‌رن. همه‌ی حال‌خرابی‌های مغزم و قلبم، که هیچ کس پیدا نشد باهاش راجع به‌ش حرف بزنم. همه‌ی زخمای کهنه و تازه‌ای که هر روز یکی یه تیکه‌شو می‌کنه. دلم می‌خواد یه نفر باشه که سرش داد بکشم. جیغ بزنم. گریه کنم و اون خوب بفهمه که چه گندی گرفته وجودمو. هیچی رو نمی‌فهمم. همه چی برام سنگین شده. اونقدر سنگین که حس می‌کنم  قلبم قبل این اتفاقای تازه، زیر سنگینی‌های قبلی له شده و سِر شده. دلگیرم. اونقدررر دلگیر که می‌خوام عُق بزنم و همه چیو رو سرتاپای دنیا بالا بیارم. دلم می‌خواد یه نفر باشه که همه چی رو بندازم گردن اون...

.

.

هرچند می‌دونم هیچ وقت هیچ کس مقصر نبوده.....

  • ۰ نظر
  • ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۵
  • ساکن (میم‌سین)

شرح بیشترش بماند برای بعد...

يكشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۳۷ ب.ظ

اکثر وقت‌ها، بعد از روزهای خوبم، توی دلم بغض‌های مدام می‌کنم و تهش، گریه...   

همین. فقط می خواستم این را با کسی درمیان بگذارم.

 

 

 

شاید بعدها کسی اینجا دلیلش را فهمید.

شاید هم نه...

  • ۱ نظر
  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۷
  • ساکن (میم‌سین)

تا چقدر....

جمعه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۱۳ ب.ظ

یک آدم تا چه مدت می‌تواند با زخم‌های قدیمی و بهبود که هیچ، تسکین‌نیافته‌اش، سر کند و ادامه دهد و دم بر نیاورد؟

چرکی که زخم‌ها مدام از خودشان می‌دهند بیرون، پس کی "واقعا" آدم را پر می‌کنند و آدم خفه می‌شود و تمام؟

تا کی؟......

  • ۱ نظر
  • ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۳
  • ساکن (میم‌سین)

media volume

پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۲۴ ب.ظ

می‌افتی روی تخت

هندزفری را توی گوشت جا به جا می‌کنی

و صدای آهنگ جدیدت را

بلندتر

بلندتر

بلندتر

 

کتاب را می‌گیری دستت

دو خط می‌خوانی

و با احتیاط می‌گذاری‌اش پایین

 

آهنگ بعدی

یک درجه کمتر

 

غلت می‌زنی

و زل می‌زنی به گلِ روی پرده

-چند وقت است که پرده را کنار نزدی؟-

چشم‌هات را می‌بندی

و مایعِ گرمِ آرامی از زیر پلک‌هایت

راهش را به گونه‌ها باز می‌کند

تو گریه نمی‌کنی

اما بالشت خیس می‌شود

و تازه

بغض می‌کنی...

 

آهنگ بعدی؛

هندزفری را توی گوشت جا به جا می‌کنی

و کتاب را برمی‌داری.

 

این شده

شرحِ تمامِ ساعت‌های خانه بودنت...

 

به همراه چند جمله‌ی کلیشه‌ای

"حوصله ندارم"

"اعصابم خورده"

"می‌شه فعلا باهام صحبت نکنی؟"

 

- باشد

حرفی نمی‌زنم

 

و صدایش را می‌بری بالا

و بالاتر.

 

و این شده

شرحِ تمامِ ساعت‌های زنده بودنت...

  • ۰ نظر
  • ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۲۴
  • ساکن (میم‌سین)

!*

جمعه, ۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۱۹ ق.ظ

استادِ روی‌اعصابِ جلسه‌ی داستان گفته که داستانی درباره‌ ترس بنویسید. یک طوری که حس وحشت به خواننده منتقل شود! و همان موقع با خودم فکر کردم که من از ترس‌های نصفه‌شبی نمی‌نویسم. من از ترس‌هایی می‌نویسم که خودم حس‌شان کرده‌ام. که همه‌ی آدم‌ها حس‌شان کرده اما به زیانشان شاید نیاورده‌اند. توی سرم تصویر کسی‌ست که نشسته گوشه‌ی اتاق، و توی سرش با خودش حرف می‌زند. کسی که شبیه عادی‌ترین آدم‌های دنیاست، اما ترس‌هایش دارند او را ذره ذره می‌خورند. دارم به مونولوگ‌های درونی‌ای فکر می‌کنم که توی تن خواننده(!) تلخیِ حس ترس را خواهند دواند. اما ترس‌شان شبیه ترس‌های نصفه‌شبیِ استادِ روی‌اعصابِ آن جلسه‌ی داستان نخواهد بود.

همان موقع با خودم فکر کردم که قطعا جلسه‌ها را دیگر نمی‌آیم، اما این یکی را می‌نویسمش.

و خب, لابد می‌نویسمش. 

 

* اگه بخوام پستم بدون عنوان باشه، باید فرد خاصی رو ملاقات کنم واقعا؟ :/

  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۱۹
  • ساکن (میم‌سین)

در شرایط ِخوب، درکش سخت‌تر است.

دوشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۱۵ ب.ظ

تقریبا همه چیز خوب، و اوضاع مرتب است. دراز کشیده بودم روی تخت و همین طور که چشم‌هام را توی تاریکی می گرداندم و به امید ذره‌ای خواب، این پهلو و آن پهلو می‌شدم، داشتم توی سرم به لیست کارها و چیزهایی فکر می‌کردم که ممکن است بتوانند حالم را بهتر کنند. بعد دیدم بیشترشان را یا همین روزها انجام داده‌ام، یا برنامه‌ام برای روزهای بعدی‌ست. پس چرا اثری ندارند؟ چرا قلب آدم انقدر خودخواه است؟ چرا این همه تلاش مرا برای زندگی کردن-البته بدون چیزهایی که او می‌خواهد- نمی‌بیند و حالش خوش نمی‌شود؟

چه شد که انقدر دلم گرفت؟ نمی‌دانم. یا شاید هم می‌دانم و نمی‌خواهم به زبان بیاورم. می‌ترسم با آدم‌ها حرف بزنم و آن‌ها حالم را بدتر کنند... این یکی از بدترین ترس‌هایی‌ ست که داشتمشان. اینکه نخواهند با من حرف بزنند، اینکه حرف‌هایم برایشان گنگ و تکراری و مسخره باشد، اینکه قضاوتم کنند، اینکه دلم را بشکنند... بعد این طور می‌شود که کز می‌کنم توی خودم، و فکر می‌کنم که چه کارهایی را «تنهایی» می‌توانم انجام دهم تا حالم بهتر شود...

حال خوش چیزی نیست که بخواهی بنشینی و برایش برنامه بریزی. بی‌هوا می‌آید. باید بی‌هوا بیاید. مثل همه‌ی دل‌گرفتگی‌ها. آن وقت دیگر هیچ چیز فرقی نمی‌کند... خوابیده باشی توی اتاق یا گشته باشی توی شهر. اوضاع بد هم باشد، حال دلت خوب می‌شود. وقتی هم نباشد، نیست. حالا تو برو زمین و زمان را بهم بدوز، و هرچقدر می‌خواهی تظاهر کن که خوبی. وقتی نباشد، نیست...

  • ۰ نظر
  • ۰۵ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۵
  • ساکن (میم‌سین)

دانه دانه

شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۴ ق.ظ

یک

دو

سه

چهار

قطار دوم

پنج

شش

هفت

قطار سوم

هشت

نه

ده

قطار چهارم

یازده

دوازده

...

 

- خانم؟ حالتان خوب است؟

 

  • ۰ نظر
  • ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۴
  • ساکن (میم‌سین)

حال‌خوب‌کنی به روش سنجاب‌ها.

پنجشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۲۴ ب.ظ
می‌دانید؟ الان توی دلم یک کمد پر دارم که از درون دارد منفجر می‌شود. آنقدر که کافی‌ست یک چیزی یک جایی بیفتد یا تکان بخورد تا درِ کمد خودبه‎خود باز شود و همه چیزش بریزد بیرون. افتضاحی می‌شود. تویش پر است از غصه. غصه‌های جورواجور، قدیمی و تازه، کوچک و بزرگ، شخصی و غیرشخصی. مدت‌ها بود همه‌شان پخش و پلا بودند و همه جا را گرفته بودند. چه مدت؟ نمی‌دانم. خیلی... بعضی‌هاشان حتی خاک گرفته و بیات بودند انقدر که نگه‌شان داشته بودم تا کسی پیدا شود. چندوقت پیش، یک شب-یا شاید هم یک روز- به خودم نگاه کردم، و راستش، ترسیدم. شبیه وقت‌هایی که اتاقت بهم ریخته است و می‌فهمی که مهمان‌ها دارند می‌رسند. ترسم شبیه همان وقت‌ها بود که انگار الان چیزی از دست می‌رود که نباید برود. ترسیدم بیشتر از پیش آدم‌های باقی‌مانده را، و خودم را، از دست بدهم. خود نصفه‌و‌نیمه‌ام را از روی تخت بلند کردم، و همه‌ی غصه‌ها را پرت کردم توی کمد. همه‌شان را. آن لا‌به‌لاها، مقداری نفرت‌ازآدم‌ها پیدا کردم که ریخته بود کف زمین. و آن را البته آرام گذاشتم توی جیبم. به درد می‌خورد. به درد خورد. تمام که شدند، در کمد را به سختی بستم و تکیه زدم. نفس عمیق! خوب‌کردن خود به روش سنجاب‌ها. دلم خالی بود و تازه خوشم آمد. آن وقتی بود که مهمان‌ها می‌روند، می‌آیی توی اتاق، و لبخند می‌زنی که بالاخره کمی تمیز شده و می‌توانی تویش نفس بکشی. آن موقع به روش فکر نمی‌کنی. فقط سعی می‌کنی لذت ببری. سعی کردم لذت ببرم. سعی کردم حالم خوب باشد. اما دیده‌اید؟ زمان که می‌گذرد، اتاق می‌شود شکل قبل. می‌روی یک چیز را برداری همه چیزهای دیگر می‌ریزند بیرون. یک فیلم می‌بینی، تمام غصه‌های توی کمد خودشان را می‌کوبند که بیایند بشینند توی بغلت. نمی‌خواهم درش باز شود. باور کنید دوست دارم مرتبشان کنم، حلشان کنم، قدیمی‌ها را بریزم دور، اما تنهایی نمی‌توانم. از پسش برنمی‌آیم. یکی از مشکلات من این است که از پس هیچ چیز تنهایی برنمی‌آیم. حتی ساده‌ترین چیزها مثل درس‌خواندن. و مشکل دیگر من این است که هر کسی را نمی‌توانم به خودم راه بدهم. با هرکسی نمی‌توانم درس بخوانم. دست هرکسی را نمی‌توانم بگیرم و بیاورم وسط غصه‌های توی کمد.
چقدر حرف زدم. فقط می‌خواستم بگویم این روزها، که البته حالم خوب و آرام است، هم یک اتاق شلخته و کتاب‌هایی خاک گرفته جلوی چشمم دارم، و هم یک کمد پر توی دلم که باید مواظبش باشم باز نشود...
  • ۱ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۴
  • ساکن (میم‌سین)